محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

خرابکاری

سلام آقای مهندس باید خدمتتون عرض کنم امروز این تبلت رو خراب فرمودین. زحمت شد براتون   پسر شیطون   ...
22 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام محمد طاهای نازنین فرشته روی زمین   ۱ ماهی می شه مهد کودک نرفتی به بهانه اینکه با سپهر بازی کنی یا خونه مامان بزرگ هستی یا خونه مامانی ولی بیشتر خونه مامانی . خدا رو شکر این روزا از لحاظ غذایی خیلی خوب شدی ..... ۲۳ تیر تولد خاله صدف بود که ماهم دعوت بودیم و رفتیم حسابی با مانترا دختر دوست خاله صدف که تو مهمونی قبلی باهاش آشنا شده بودی بازی کردی خوش گذشت شب خوبی بود. چند روزی من حال و هوای استعفا دارم دیگه کار بسه... نمی دونم یعنی به لطف بابا شهرام که با مهربانی با من کنار اومده و موجبات آرامش منو فراهم می سازه دلم می سوزه برای هر جفتتون ولی دست خودم نیست. دیروز رفتیم با یک نفر در مورد کار من باهاش صحبت کردیم آخه بابا گف...
22 مرداد 1392

بدون عنوان

مامان سلام از روز سه شنبه 15/05/1392 مامان کارشو تو مدیریت بین الملل شروع کرده چند روز آینده هم عید فطر که ما می خواستیم با خاله پروین و مریم و مامانی و مامان بزرگ و مامان زیبا بریم شمال ولی اینجا من نتونستم بیشتر از یه روز مرخصی بگیرم برای همین پنج شنبه ظهر شما و بابا شهرام به همراه سارا و امیرحسین اومدین دم بانک دنبال مامان و رفتیم خزر شهر. شب ساعت 9 رسیدیم نه اینکه جاده بد باشه ها نه دوره. خلاصه همگی هم اومدن هوا که عالی بود. تو این چند روز ما آفتاب به خودمون ندیدیم هوا بیشتر بارندگی بود خیلی خوش گذشت .چند تا عکس هم برات گذاشتم ببین حالشو ببر اینم یه عکس دسته جمعی خوب من که عکاس بودم پس تو کجایی؟ البته ابراهیم آقا و مامان ...
22 مرداد 1392

نصیحتی به پسرم

یادت باشه  که هرگز نباید پشیمان بشی وبه عقب بنگری. پشیمانی ، اتلاف انرژی است ، و نمی توان با آن چیز جدیدی ساخت. تنها به درد دست وپا زدن می خورد.   تودر تولد خود نقشی نداشته ای ودرمرگ خود نیز نقشی نخواهی داشت، نقش تو، همه درزندگی تواست. ... آنچه بر تومی گذرد ،شاید تورا تغییر دهد اما اجازه نمی دهی از توچیزی بکاهد. برای همه خوب باش ، آنکه فهمید همیشه کنارت و به یادت خواهد بود.... و آنکس که نفهمید ،روزی دلش برای تمام خوبیهایت تنگ می شود! ...
9 مرداد 1392

همه چیز به نگاه تو بر می گردد

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!    فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت ...  پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم
9 مرداد 1392
1